عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

روز مادر

ایلیا جان سی و یکم فروردین روز مادر بود اول از همه این روز رو به مادر نازنینم و مادر شوهر عزیزم تبریک میگم و بعد... امسال روز مادر متفاوت بود با همه ی روزهای مادر حس و حال جشن نبود حس و حال شادی نبود دلم گرفته بود یکی دو روز قبلش بهمون خبر دادن مادر بزرگم ناخوش شده ما رو نمیشناخت... سخت صحبت میکرد... روزٍ مادر تو بیمارستان بستری بود و عزیز طاهره پیشش بود... عزیز جون مثه یه پروانه دور مادرش میچرخید رو صورتش دست میکشید و میبوسیدش غذا میذاشت تو دهنش لباس هاش رو تمیز میکرد آروم کنار گوشش میگفت نترس من همیشه پیشتم و وقتی مادر بزرگم اونو نمیدید آروم آروم اش...
10 ارديبهشت 1393

این روزها

ایلیا جونم و اما این روزها ی تو... شیطون شدی، شیطوناااا!!! موفق شدی تلویزیون عزیزشون رو از روی میز به بالای دیوار منتقل کنی! اصلا یک جا بند نمیشی! غیر از مواقعی که خوابی یا میخوام بهت غذا بدم نمیبینم که بنشینی خونه ی مامانی که میریم طفلی مامانی سه چهار ساعت پشت سر هم باید تو رو توی پارک روبروی خونه شون راه ببره تا رضایت بدی بیای تو خونه! خونه ی عزیز هم که میریم یه جارو بر میداری و تو حیاط شروع میکنی به جارو کردن گلبرگ های خشک شده گلبرگ ها رو که جمع میکنم شاید رضایت بدی و بیای تو خونه با جارو دوباره میزنی به بوته ی گل رز تا گلبرگ هاش تو حیاط پخش بشه!!!! کلم...
10 ارديبهشت 1393

سفری دیگر به شمال

بعد از اون اسباب کشیٍ فشرده و سخت من و تو و باباجون نیاز داشتیم به یه سفر و شارژ مجدد و اینگونه شد که اولین پنج شنبه و جمعه ای که بعد از اسباب کشی  از راه رسید یعنی بیست و هشتم و بیست و نهم فروردین رو رفتیم شمال تو و حمید رضا طبق معمول مثه پی شی دنبال جوجه ها میکردید و نمیذاشتید یه دونه ی خوش از گلوشون پایین بره گیر میدادی بری تو لونه شون و وقتی تو رو میاووردیم بیرون شاکی میشدی کلا تو این دو روز فقط از ساعت ده شب تا نه صبح تو خونه بودی!!!! بقیه اش رو در حال گشت و گذار بودی واسه همین تو راه موقع برگشت بهت سخت گذشت و حوصله ات سر رفت برات سخت بود تو ماش...
10 ارديبهشت 1393

و باز ما آمدیم...

سلام ایلیای عزیزم نازنین پسرم بیست روزی از اخرین باری که برات نوشتم میگذره تو این بیست روز یه عالمه اتفاق افتاد که نمیتونم همش رو برات بنویسم... مجبور شدیم از خونه ی قبلیمون نقل مکان کنیم اسباب کشی با وجود تو خیلی خیلی سخت بود، واسه همین منو باباجون به صورت فشرده تو دو سه روز اسباب و وسایل رو جابجا کردیم تا زیاد به تو سخت نگذره صبح تا بعد از ظهر من با کمک تو وسیله ها رو بسته بندی میکردم بعداز ظهر دو سه ساعتی تو رو خونه ی مامانی میذاشتیم و من و باباجون وسیله ها رو میبردیم خونه ی جدید... طول کشید تا خوب جابجا بشیم اما کار اصلی رو توی سه روز انجام دادیم اسباب کشی که تموم شد و اومدی به...
10 ارديبهشت 1393